4 out of 5 stars
rating
اکبر در دوران کودکی پدرش را از دست میدهد او با زحمت برادرش را بزرگ و به فرنگ میفرستد برای ادامه تحصیل، اکبر با دختری نابینا آشنا میشود او را در کاباره ای میآورد و صدای گرمش باعث پولدار شدن صاحب کاباره که شخصی بنام نصرت است میشود. اکبر پول کافی برای معالجه دختر نابینا بدست می آورد اما پو لها را نصرت می دزدد. عباس برادر اکبر که از فرنگ برگشته و متخصص چشم است آن دختر نابینا را عمل میکند و عاشق دختر میشود اکبر که از عشق برادرش آگاه میشود از دختر دست میکشد.